خاطرات یک روز آفتابی
خاطرات یک روز آفتابی
روز سه شنبه برخلاف روز های قبل هوا صاف و آفتابی بود.صبح همه ی اهل خانواده را رساندم . حالا نوبت من بود که برسم مدرسه ی دانش آموزمهندسا .در حالی که از پا در آمده بودم ، دقیقا ساعت هشت رسیدم ،از دروازه که وارد شدم احساس کردم یه خبرهایی باشه صندلی ها را توی حیاط روبروی مدرسه چیده بودن از درب ورودی که وارد شدم دیدم چند نفر از دانش آموزمهندس پشت سر معاون جدیده کمین کردن معاون جدیده پالتوی خودشو جمع جور می کرد به طرفم آمد گفت : فلانی سلام در حالی که اشاره به پشت سرش می کرد ، امروز اینا تمرین سرود دارن قراره مسئولین بیان مدرسه ما ومراسم دهه فجر و اهدا جوایز داریم . غافلگیر شدم اول کمی مکث کردم بعد گفتم : باشه مشکلی نیست ودانش آموز مهندسا از خداشون بود همه لبخند زدن. می تونستم حدس بزنم که چه قدر خوشحالن، اونا احتمالا توی دلشان هورا می کشیدن .
زنگ اول بااینکه چند نفر غایب بودن در غیاب اونا دو درس دادم .زنگ خورد واز طبقه دوم آمدم پایین . اتاق ما را باکاغذ های رنگی جورواجور تزیین کرده بودن از درب که وارد می شدی سمت چپ دو تا کمد بود که توش پر از پروندهای دانش آموزا بود دقیقا روبروی آن مبل معلما بود اگه در باز می شد بوی فاضلاب دشتشویی ته راهرو کلافه مان می کرد سمت راست ردیفی که ما نشسته بودیم یه میز وسیستم برا ثبت نمرات وامور اداری بود . حالاموضوع غیر منتظره اینا نبودن اتفاق غیر مترقبه این بود که رو میزاتاق ما یه سینی نقره ای سیب پرتغال وموزها را رو هم چیده بودن و روش را با سلفون پلمب کرده بودن در اطراف سینی میوه ، ظرف های پر از شیرینی های محلی وسنتی که با طرح های گل و گیاه خیلی اشتها آور تزیین شده بود و در گوشه ای هم یه شکلات خوری پر از شکلات های کاکائویی با رنگ های سبز وقرمزخیلی قشنگ البته همه اینا با سلفون پلمب شده بود . حالا فکرش را بکنین پنج نفر آدم خسته از کلاس برگشته ، تشنه با لبان خشک مثلا اگه معلم ریاضی هم باشی که بین ما بودن اونا تا آخر های زنگ خودشونا خسته می کنن .حالا دور تادور این نعمات الهی نشستن و محوتماشای جشنواره بودن . لحظات سختی بود چایی آوردن اما ستاد پنج نفره معلما منتظرصدور دستورمدیر برا افتتاح وحمله به مخازن بودن تا اینکه سبزواری آمد همه لبخند شورانگیزی به لبشان نشست چرا که اون حالا می گه معلمای عزیز خواهش می کنم دستی برسونین . نه، نه لابد می گه: به مناسبت دهه فجر انقلاب و زحمات شما عزیزان خواهش می کنم دستی برسونین میوه و شیرینی میل بفرمایید . واقعا بحث خوردنش نبود از این که این همه ما را تکریم کردن و تحویل گرفتن داشتیم شرمنده می شدیم با این همه کسری بودجه ومشکلات مدرسه اصلا لازم نبود برا ما اینقد زحمت بکشن یه جعبه شیرینی یا چند بسته شکلات کافی بود ما توقع پذیرایی اینجوری نداشتیم. اما اینا خیالی بیش نبود چرا که سبزواری با کمال خونسردی روبه ما که در حال چایی خوردن بودیم گفت : معلمای محترم خواهش می کنم به وسایل این میز دست نزنین ما امروز مراسم داریم مسئولین اداره می یان اینجا.
با این حرفاش یه آب پاکی رو دستمان ریخت. صداقت با دسته چترش بازی می کرد . هنرمند که باورش نمی شد نگاهش را از سلفون رو میوه ها تغییر داد و از خجالتی گوشه اتاق را نگاه می کرد. و فضلی به بهانه دستشویی رفت بیرون . مهربان سرش انگار پایین بود ومشغول دگمه پالتوش بود. محبی هنوز باورش نمی شد چایی خودش را رو میز گذاشت و منتظر بود سبزواری بگه ای بابا شوخی کردم جدی نگیرین حالا بفرمایید. نه انگار شوخی در کار نبود و سبزواری جمع مارا ترک کرد از اتاق بیرون رفت . چایی تلخ را اول صبح سر کشیدیم انگار خیلی تلخ تر از روزای قبل بود . مات وبی حرکت مانده بودیم حرفی نداشتیم تا اینکه زنگ خورد پشت سر هم ستونی با سکوت سر شار از ناگفته ها رفتیم کلاس تا اینکه زنگ آخر بود توی کلاس دو سه نفر مانده بودن بنابراین درس ندادم کلاس با مرام دیگه ای چون اون زنگ معلم نداشتن دعوتم کردن . من رفتم اونجا بهترین کلاسم بود بچه های فوق العاده مودب و با هوشی که سه یا چهار نفر شان جزگروه سرود بودن اونا یه آرم به رنگ فسفری که مشخصات گروه سرود مدرسه بود به صورت حمایل به سینه نصب کرده بودن . می گفتن از سر صبح تا حالا داریم سرود تمرین می کنیم قراره مسئولین بیان اینجا ، گفتن برین یه استراحتی و نفسی تازه کنین . یکیشون تازه از زیارت برگشته بود دوتاشون هفته پیش ازشلمچه بازدید کرده بودن داشتن از سفر خودشون برا بچه ها می گفتن. البته کلی خوراکی همراه آورده بودن داشتن می خوردن. معاون بهشان تاکید کرده بود بچه ها مبادا تخمه بخورین صدا تون بم می شه و ریتم سرود بهم می خوره آبرومون جلوی مسئولین می ره . داشتم کلاس اونا رو تماشا می کردم . شده بود یه دسته گل یه هفته پیش این کلاس اینجوری نبود مدتها به خاطر نداشتن بودجه نقاشی نشده بود دیواراش همش لکه های سیاه بود و تار عنکبوت ها احتمالا چند ساله بود در کنج اتاق از هم وا شده بودن و با هر نسیمی تاب می خوردن حتی عنکبوت ها هم اونجا را ترک کرده بودن و مدتها پیش رفته بودن . بچه ها به همت وتلاش خودشان رنگ گرفته بودن یه روز آمدن دیوارا راتمیز ونقاشی کردن .حالا دیگه از لانه عنکبوت خبری نیست . کاغذای رنگی را دایره ای اندازه یه سکه تاخیلی بزرگتر به دیوار نصب کرده بودن تازه یه پرده تور بنفش خوشرنگ گرفته بودن و عکاس کلاس برده بود خونه دوخته بود طراحی وظرافت دوختش جنس نامرغوبش را از نظر پنهان می کرد. اگه امروز مسئولین بیان اینجا سری بزنن لابد تلاش وزحمت این بچه ها را تحسین می کنن.
بیرون از کلاس دانش آموزا داشتن جایگاه را آماده می کردن یه میز فلزی را از دفتر آوردن در سمت راست جایگاه بالای پله ها گذاشتن بعد جوایز کادو پیچ را که در شکل های مختلف هندسی بود از دفتر مدیر آوردن و رو میز فلزی ، رو هم چیدن بلندیش اندازه خودشان شد، بعضی جوایز کوچکتر بعضی بزرگتر و سنگین تر با کاغذ کادوهای رنگارنگ در طرح های مختلف گل وگیاه ، بچه ها از رو کنجکاوی دورش می چرخیدن واز هم می پرسیدن : بنظرت توش چیه ؟ یکی که با نوک انگشت به جعبه فشار می داد گفت : خوب معلومه ، ازین پارچ ولیواناست یا شش تا استکان چایی .
زیر پله ها و کنار میله پرچم صبحگاه دو ردیف صندلی توی آفتاب چیده بودن. ردیف اول وسطاش صندلی های چرمی و راحت اونجا برای ریئس وهمراهان بود وقبلا پرسنل زحمتکش توجیه شده بودن که از اون خط قرمز فاصله بگیرن . بقیه صندلی ها پلاستیکی وسفید برای کارکنان و معلما بود . دانش آموزان بایستی پشت سراونا سرپا وا می ایستادن . طفلکی ها بایستی موقع اهدا جوایز به همکلاسی ها روح حسادت را در خودشون می کشتن وتشویقشون می کردن ویا هورا می کشیدن .زنگ خورد گفتن همه بیان بیرون توی حیاط ، مراسم برگزار می شه. بچه ها رفتن پشت صندلی ها وایستادن معلما و کارکنان مدرسه هم نشسته بودن. چهار تا صندلی برا ریئس وهمراهان خالی بود. گروه سرود فداکارانه می رفتن تا در جایگاه بایستن اونا از نفس افتاده بودن از بس که تمرین کرده بودن. معاون جدیده خیلی دستپاچه بود وعصبی، دایم اینور اونور می رفت بعد رفت جایگاه به همه خیر مقدم گفت : با ناراحتی گفت: از چند روز قبل تا الان داریم تدارک می بینیم تا مراسمی خوب وجالبی برگزار کنیم حالا مسئولین می گن ما نمی تونیم بیاییم. واقعا خیلی ببخشید من از شما عذر می خوام . وجود شما معلما و دبیران برای ما با ارزشه مراسم را خودمان برگزار می کنیم. البته از بچه ها هم عذر خواهی کرد مثل اینکه از دستشان عصبانی شده بودو براشون داد زده بود. بعد گروه سرود رفتن جایگاه اما میکرفون قطع شد اما نه دوبار درست شد . مدیر ومعاون یه چشمشان به دروازه بود شاید مسئولین بیان.