بفرمایید میوه میل کنین. جنگل بارانی،تو در تو با درختانی که شاخه های خود را در دل آسمان گسترده بودند . جنگل بی انتها بود،هرچه می رفتم به انتهایش نمی رسیدم. قطرات باران بر برگ درختان فرود می آمد وآهنگی را در جنگل می نواخت. وقتی باران بند می آمد  در آنسوتر خروش امواج دریا در جنگل می پیچید .  دریا امواجش را بر ساحل می کوفت، سنجاقک های آبی با بال های ظریف، روی نهری که آبش مثل شیشه زلال وشفاف بود، بال می زدند وعنکبوت ها بر معبر شان تور می تنیدند . در مقابل جنگل، خانه های کاه گلی شالی پوش روستایی وشالیزارهایی خالی از قیل قال کشاورزان بود و دسته ای از اسب ها که در سکوت و آرامش، شاه برنج های نرم ولطیف را می چریدند وپرنده هایی که دانه های شلتوک در کرت ها را بر می چیدند .صدای کوبش دارکوبی بر تنه درختی پیردرجنگل به گوش می رسید که به دنبال کرم یا حشره ای بود .

در یک روز آفتابی که در ایوان خانه کاسه حنا را با آب به هم زدی ومن آیینه قاب چوبی را در جلویت گرفتم وتو خودت را نگاه می کردی وحنا کف دستت را روی موهای سفیدت می کشیدی .هر دستی که از حنا خالی می شد، تارهای موهایت را بر سرت می خواباند .من آن روز آینه دارت بودم ،گاهی آینه را کج می گرفتم وبا اشاره ات آن را تنظیم می کردم .کارت که تمام شد ،گفتی برام برگ بیار ومن از برگهای درخت نارنج دستانم را پر کردم تو دوباره آینه را نگاه کردی و برگها را به ترتیب روی حنای سرت چیدی ودر آخر لچک مشکی را روی آن بستی ،چند روز بعد موهایت مثل شعله آتش شده بود .باد موهایت را مثل شعله آتش پیچ وتاب می داد .

تو هر روز خمیده تر می شدی وعضلات بازوها وپاهایت تحلیل می رفت  ، پوست پلاسیده وشل آن آویزان شده بود. تو همواره در حسرت قامت راست بودی . برام گفته بودی آن زمان که کمرت در شالیزار خم شد از آن پس هرگز راست نشد .با آنکه پیر شده بودی و همه صورتت پر از چروک شده بود ، اما دو لپ گل انداخته ات هیچ چروکی نداشت و مثل دو تا گل سرخ توی باغچه حیاط بود .وقتی دامن چین دار خودت را می پوشیدی ،تماشایی می شدی ،چقدر بهت می آمد یک عالمه جوان  می شدی ،همه گل های زرد وبنفش را بر چین های دامنت نشانده بودی.

خدا میداند چقدر دوستم داشتی ، هر بار که از مدرسه بر می گشتم ،قبل از هر چه چند لحظه در بغل تو می نشستم .هیچ کجا مثل بغل تو ودستان تو گرم نبود .تو انگشتان باریک وبلند خودت را از لای موهای بلند وپرپشتم می گذراندی .همواره هوا دارم بودی وحالا من بغض می کنم، برای محبت هایت، برای حمایتی که از من در برابر پدر و مادرم می کردی .من به خاطر شیطنت وشلوغی همواره پشت تو سنگر می گرفتم . یادم نمی آید که یک روز پسرت نباشم .وحالا درسطر به سطر آنچه می نویسم بغض کردم واشکم در می آید . تاب نمی آورم ودست از نوشتن می کشم تا وضع روحی ام باز گردد.

مادر بزرگ عزیر و خوبم می دانی که من چقدر دوستت  داشتم . من همواره در کنارت ونگهبان تنهایی تو بودم . اگر به مهمانی یا به خانه همسایه ای می رفتیم من پسر کوچولوی تو در حیاط آن خانه منتظر می نشستم تا تو بیایی وبا هم به خانه برگردیم وبالا خره می آمدی وبا نرمی وتبسم  دستم را می گرفتی وآرام وآهسته بر می گشتیم. به خاطر تو کاری به لانه پرستوها نداشتم لانه شان در زیر شیروا نی وتیرهای چوبی برای سال بعد باقی می ماند وآنها هر سال با خیال راحت وآسوده بر می گشتند . من از آن پس به پرستوها به دیده مهمان می نگریستم .اما الان خانه ای تازه در جای خانه قدیمی ساخته شده ،با نمایی از سنگهای مرمر ، در آن جایی برای لانه پرستوها وجود ندارد وآنها هرگز بر نگشتند .

به خاطر تو من با برادر بزرگترم لجبازی نمی کردم وشبانه وقتی که او خواب بود، کفش وچکمه اش را پر از آب نمی کردم . به خاطر تو من با تیروکمانم جوجه اردک های همسایه را نمی زدم ،بلکه آبتنی آنها را در نهر آب تماشا می کردم . آن شب که من وتو تنها بودیم ومن در آتش تب می سوختم ،  گفتم: اگرمن مردم در زیر درخت نارنج حیات خانه مان دفنم کنین . وتو از دستم عصبانی شدی و به تلخی گفتی: که تو هنوز کلاس سوم هستی باید بزرگ بشی ،ازدواج کنی .اما مادر بزرگ تو نگفتی .............. ومن به شوق اون حرفهای شیرینت از آن پس هرگز به مردن فکر نکردم.

 

راستی مادر بزرگ درخت نارنج پیر حیاط در یک صبح زمستان پیش از آنکه گل دهد ،سنگینی برف را تاب نیاورد وبر زمین افتاد .اما بهار که فرا رسید از ریشه آن چند نهال سر بر آورد وحالا گل داده اند . 

آن روزکه تو در بستر مرگ افتادی وهمه تنت بی حس شده بود ،من تاب و توان دیدنت را نداشتم وبه ته جنگل رفتم تا افتادنت را نبینم وغم اندوه نبودنت را برای چند لحظه فراموش کنم .در پای درختانی که در دل آسمان قد کشیده بودند نشستم .قره قاول ها در لابه لای بوته ها وعلف زار ها جوجه های خودشان را فرا می خواندند.

  برادرم به سراغم آمده بود. صدایش در جنگل می پیچید ،پیام فرستاده بودی که برای  رفتنت کنارت باشم . با غم واندوه  آمدم .در وسط اتاق دراز کشیده بودی و با مرگ در نبرد بودی ،ناله می کردی وزنان همسایه در کنارت نشسته بودند زمان چقدر آرام و به کندی می گذشت.تو اراده کرده بودی حتما مرا ببینی. پیش از رفتن به سفری بی بازگشت دستم را لمس کنی . به ایوان خانه که رسیدم گفتند: پسرت  آمد، از در که وارد شدم ، پدر چهار زانو  در کنارت نشسته بود . اشک در چشمان پدر جمع شده بود .او از کنارت بلند شد و من جایش نشستم .چشمانت بسته بود. دستم را گرفتی و روی سینه استخوانی خودت گذاشتی. اسم مرا بردی ودستم را در دست سرد و بی رمقت محکم گرفتی و رها نکردی. به من گفتند با پنبه لبت را خیس کنم ومن با پنبه لب خشک وترک خورده ات را خیس کردم.موهای حنا شده ات بر بالش گسترده شده بود. بعد از چند دقیقه دستم را فشار دادی، تشنج ولرزشی که برایم تازگی داشت،سرتاسرتنت را لرزاند. جیغی از ته حلق بیرون آوردی،چشمانت چند بار در حدقه چرخیدند و از حرکت باز ماندند.اشک از چشمان پدر فرو افتاد. دستم را روی سینه استخوانیت فشردی و آرام وخاموش در بسترت آرام گرفتی. نوک انگشتان باریک تو سرد شد ودستم به آرامی از دستت جدا شد.

یک نفر ملحفه  سفیدی روی تو انداخت. او پیش از آن دستی به چشمانت کشید وپلک هایت را برای همیشه بست .خواهر جیغ کشید،برادر دستانش را به سر می زد،مادر می گریست،ومردم گروه گروه می آمدند .زن همسایه دستم را گرفت ونگذاشت در کنارت باشم .من از آن روز دوست عزیزی را از دست دادم .از غم واندوه به طرف جنگل رفتم،جنگل تو در تو  بود ،آغوش آن مثل آغوش مهربان تو بی انتها بود . من در جنگل صدا ی تو را می جستم ،از آن پس هر چه جستم از رویاهای سر خوش کودکانه ام به سرعت دور می گشتم.