خاطرات بچه های با معرفت
خاطرات بچه های با معرفت
آخرین هفته سال بود و من در مدرسه ......... دو زنگ درس داشتم . علاوه بر زنگ اصلی یه زنگ فوق برنامه هم اونجا داشتم .از پشت مغازه ها راه باریک خاکی را رقتم و رفتم تا رسیدم به ته کوچه، به ، چه مدرسه ای ادم ذوق می کنه وقتی تابلو عریض و طویل سر در اونجا را می بینه . زنگ تفریح بود و سلطا نی نژاد مثل همیشه دم دروازه بهم خوشامد گفت .البته اینا در مراودات حرف ندارن اما بچه های فوق العاده شلوغ ودرس نخوانن . اگر تصویری چند ثانیه ای از حرکات ورفتار سی نفره شان را برای شما بگم اینجوریه زرگر با مشتش کوبیده به کتف شیردل وشیردل برگشته داره با سیلی تلافی می کنه از اون طرف بهرام زاده زده توی سر بشار وامین الدوله بادوستاش سرشون بردن زیر میز دارن گوشی جدید شونا نگاه می کنن و فکر می کنن کسی متوجه نیس. ته کلاس انگار آروم تره البته اونا دونفرشان از خستگی خوابن ردیف جلویی دارن چرت می زنن. ته کلاس زیر پای بچه ها پره از گچ هایی که زنگ های تفریح به هم نشانه رفتن بعضی هاش له شده وچند تایی هم سالم مانده. اینا فقط ظاهر کار بود. رفتارهای زیر میز چندان به چشم نمی یاد . اگه کمی دقت کنی از زیر می بینی. زاهدی پاهاشو رسونده و نقش ته کفش اون به پشت نفر جلویی افتاده .مجتبی کفشهاشو در آورده بود و سلیمانی شوتش کرده جلو، حالا لنگه کفش به ردیف سوم رسیده و مجتبی از زیرمیز دنبال کفشش می گرده .جنگی و طلایاب بلند شدن دارن از طبقه دوم والیبال بچه ها را نگاه می کنن .کلاسی با اینجور حرکات ، آداب ورفتار غیر معمول بعد از شش ماه برام عادی شده. تا الان دو تا امتحان گرفتم به غیر از چند نفرشان از بقیه پاک نا امید شدم .
خدای من اینا بایستی جامعه را فردا بچرخونن وفرهنگ و تمدن این مرز بوم را چند قدم پیش ببرن . به به چه نسلی از این بهتردیگه نمی شه. تازه اگر درسشان خوب می بود باز فدای سرشان شلوغی وبی ادبی اونا مهم نبود . اون زرگر که ردیف سوم کنار پنجره نشسته شیطنت از سر روش می باره نوبت اول ورقه اش سفید بود به مدیرنشون دادم معاون توی دفتر گفت :آها اونی که صورتش کمی جوش داره یه پاش می لنگه ؟ گفتم آره . معاون گفت : اون بیچاره سال قبل شاگرد دوم بود . هیچی دیگه منم کاری کردم توی امتحان پایانی که نهاییه کم و کسری نیاره . الان اون برام دم در آورده . بچه ها همه ساکتن دارن گوش می دن یه تیکه می اندازه کل کلاس بهم می خوره . یکی دو دفعه از کلاس انداختم بیرون . اما درست نشد که نشد . یه روز آوردم باهاش حرف زدم برا درس خوندن تشویقش کردم جلسه بعد که آمد انگار منو نمی شناسه.
دیگه حوصلم سر رفته بود. با کف دست زدم رو میزی که پایه هاش هم چندان محکم نبود ناچار شدم با یه دست بگیرمش تا نیفته دیدم ساکت شدن گفتم : فرزندان دلبندم ، شما با این وضع درس خوندن ورفتارتان به کجا می خواین برسین دو سال دیگه شما دانشجو هستین در گذشته دانش آموزای کلاس ششم معلم می شدن ، ازدواج می کردن ویه زندگی را اداره می کردن کمی فکر کنین چند سال دیگه شماها به بچه هاتون چی می خواین یاد بدین؟ اگرچه می دانستم یه ساعت بعد فراموش می کنن اما چاره ای نبود. بچه های دردانه مردم را با نظام ملاطفت آموزشی می بایستی توی کلاس نگه می داشتم . زرگر زیر گوش سلیمانی پچ پچ می کرد ومی خندیدن .
بی فایده بود با ناامیدی نشستم رو صندلی لحظات آخر زنگ بود کوه ها و جنگل سرسبز را تماشا می کردم . یه کشاورز در مزرعه برنج جای تومه جار را آماده می کرد . سیلاب گل آلود زمستانی از کرت های مزرعه سر ریز می شد . مه غلیظی بلندی های جنگل را پوشانده بود.تا اینکه زنگ آخر خورد آمدم بیرون قدم هام چقدر سنگین شده بود . فکر اینکه چند دقیقه دیگه دوباره به همین کلاس برگردم رنجم می داد . توی دفتر اگرچه سرد نبود اما مدیر پالتو چرمی به تن کرده بود جلوی آیینه ایستاده بود ، دستی به موهای تنکش کشید .حدس زدم اون قصد داره بره و کارا را به معاون محول کنه اما نه ، الان نمی ره ، بچه های فوق برنامه رفتن کلاس ، می ره . زنگ تفریح توی دفتر خلوت بود معلم دینی و جامعه شناسی هم فوق برنامه داشتن اونا داشتن علل گرسنگی در سومالی را بررسی می کردند . معاون از بیرون آمد وگفت : غایبین فوق برنامه را برا ما بیارین، در ضمن کمی زود تر زنگ می زنیم تا زودتر تعطیل کنیم . گفتیم خیلی خوبه . زنگ خورد و ما رفتیم به طرف کلاسامون .
توی طبقه دوم فقط من کلاس داشتم .خدمتکاریه سطل وکهنه دستش بود اون تمام پله ها و موزاییک های کف طبقه دوم را برق انداخته بود و حالا داشت می رفت طبقه پایین. چیزی که برام عجیب بود با آنکه در آخربن پاگرد طبقه دوم رسیده بودم ، طبقه دوم خیلی ساکت و آرام بود . خیلی برام تازگی داشت اونا بایستی الان سوت می زدن ،جیغ می کشیدن ،داد هوار راه می انداختن . تازه بیرون کلاس هم چند نفر کشتی می گرفتن یا دست همدیگه را می پیچاندن .اما الان ساکت و ساکت بود .نزدیک کلاس رسیده بودم گفتم نکنه اشتباه آمدم برگشتم پشت سرم را نگاه کردم نه کلاس خودشه .اما چرا درب کلاس بسته بود؟ از شیشه بالای درب ، روشنایی چراغ ها توی دیوار مقابل افتاده بود. لابد رفته بودن . چون رفتنشان تازگی نداشت اونا هفته های قبل هم کل کلاس را تعطیل کرده بودن .خواستم برگردم در چند قدمی کلاس رسیده بودم به قدری ساکت بود فقط صدای قدم هام سکوت را می شکست یا صدای قیژ قیژ.سنگ ریزه ها زیر کفشم می آمد. گفتم برم پایین به معاون بگم آقای معاون : رفتن ، همه شون رفتن و توی دلم گفتم :آخیش چه خوب شد که رفتن. اینا اهل درس و کلاس نبودن اما نه برم چراغ ها را خاموش کنم .وقتی دستگیره درب را چرخاندم من فقط یه عکس می دیدم عکس سی وشش نفر که هیج حرکتی و صدایی از اونا در نمی آمد حتی لبخند هم نمی زدن چه جا لب من غافلگیر شده بودم . دم درب وایستادم کمی نگاهشان کردم نزدیک بود خنده ام بگیره اما هر جوری بود جلوی خنده ام را گرفتم . به آرامی در حالیکه به طرف میزم در گوشه کلاس می رفتم نگاهم به اونا بود فقط یه لحظه جلوی پام را نگاه کردم تا به سکوی زیر تخته سیاه بر نخورم و نقش زمین نشوم . برا سنجش استحکام صندلی ام مثل همیشه تکانش دادم . نه دست کاری نشده بود. محکم سر جاش بود تازه میزم پاک شده بود داشت برق می زد. نشستم نمی دانستم چه بگم واز کجا شروع کنم .
گفتم :بچه های گلم شما ها ثابت کردین می تونین منظم ومرتب باشید . اونا بازم حرف نزدن
گفتم: تا پشیمون نشدن درسا شروع کنم بهتره . تخته سیاه با اینکه کهنه و خراب بود اما پاک و تمیزش کرده بودن . فقط گچ نداشتم . داشتم دنبال گچ می گشتم دیدم امین الدوله یه گچ آورد بعد سلیمانی و ....یکی یکی آوردن یه مشت گچ جمع شد از اون همه گچ معلوم بود زنگای تفریح چقدر بهم دیگه پرت کرده بودن .اول شروع کردم به نوشتن خلاصه درس با اینکه روم به تخته سیاه بود و کاملا برگشته بودم کسی از سی وشش نفر جنب نمی نخورد ومن با آرامش درس دادم . همه با عشق و علاقه گوش می دادن مثل اونایی که شیفته معلوماتن چشماشون را گشاد یا تنگ می کنن یا سرشان را تکان می دن برا تایید حرفام . گاهی هم نکته برداری می کردن و رو ورق و یا دفتر چیزی می نوشتن . چقدر خوشحال بودم که این بچه ها بالاخره روبراه شدن . گفتم هرچه سریع تر تموم کنم بهتره تا خسته نشن . بعد ممکنه شلوغ کنن نمی خواستم ذهنیت خوبی که بهشان داشتم عوض بشه . باید ببینم علت روبه راهی اونا چه بوده که همونا من تقویت کنم . سر انگشتانم گچی بود کمی پاکش کردم و رفتم رو صندلی نشستم .
گفتم بچه ها : خیلی خوشحالم از اینکه زود متوجه شدین چه اشتباهی دارین می کنین . حالا امروز چه شد که همه توی کلاسم نظم واخلاق را مراعات کردین . امین الدوله گفت : آقا ما اصلا بچه های خوبی هستیم ،سال قبل اخلاق و انضباط کلاس ما از همه کلاسا بالا تر بود . نور محمدی ردیف اول نشسته بود گفت : ببین آقا معلم این مدرسه بین ما علوم انسانی ها وتجربی ها فرق می زاره . سلیمانی گفت : نگاه کنین به همین تخته سیاه پشت سرتون که هیچ کجا الان دیگه استفاده نمی شه چقدر درب داغونه میز و نیمکت های ردیف اول نگاه کنین آخه ما دلمان را به چه خوش کنیم . تهرانی گفت : تازه هر وقت که سر برسن ببینن داریم شلوغ می کنیم از سر لج برامون انضباط کسر می کنن. بعضی از ماها که به مدرسه کمک مالی نکردن نه تنها تحویلمان نمی گیرن لج هم می کنن سر فرصت انضباط کسر می کنن. انگار ما اضافه هستیم . بینین آقا معلم اینقدر که در مورد ما علوم انسانی ها گفتن همه به ما بدبین شدن . ما سال قبل توی این مدرسه نمونه بودیم از ما تعریف تمجید می کردن . حالا ما هم افتادیم رو دنده لج و لج بازی حالا هر کاری کنیم از چشمشون افتادیم .
نگاهی به تخته سیاه انداختم یه نگاه متفاوت که آیا می تونه در خور این کلاس باشه یا نه؟ تخته سیاه واقعا سیاه بود از اون تخته های رنگ شده قدیمی بود با حاشیه هایی خراب و رنگ رو رفته. با این جدیدا که سبز رنگه و یه مرحله پیشرفته تره خیلی فرق داشت . البته قبلا هم دقت کرده بودم فکر می کردم همه کلاسا از همین تخته سیاه دارن اما بچه ها می گفته کلاسای دیگه وضشان بهتره . چشمم به میز و نیمکت ردیف دوم افتاد. اگه از شکسته بودنش بگذریم برا هیکل و قد و قواره دبیرستانی ها خیلی کوچک بود. نیما با قد یک متر و بالای هشتاد مثل کمان رو میزش خم شده بود. یعنی پاهاش را نمی تونست زیر میز بگذاره و مجبور بود زانوهاش را بیرون بندازه . دیوارها یه رنگ می خواست ،چند تا موزاییک از سکوی زیر تخته سیاه کنده شده بود و همینطور دیوار زیر پنجره قرنیس هاش شکسته بود .البته کلاس چند تا نقشه داشت ، روبه رو یه نقشه جغرافیا ی ایران در سمت چپ یه نقشه استان در سمت راست تخته سیاه و به نقشه جهان برا معلم تاریخ د ر پشت سر دانش آموزا ته کلاس این ها کل وسایل کمک آموزشی کلاس بود که دا نش آموزا بایستی درس می خوندن و موفق می شدن .