همه چیز در بعد از ظهر یک روز تابستان گرم و داغ شروع شد. صبح آن روز مدیر کارنامه قبولی  را دستم داده بود.  توی راه برگشتن از مدرسه قرارشد بعد از ظهر برای ابتنی برویم دریا ،به خاطر همین  تا ظهر برای رفتن بی تابی می کردیم ، زود تر از قبل پای سفره نشستیم وناهار را با عجله خوردیم . برای آنکه از برادر بزرگم عقب نمانم بند کفشم را محکم بستم ، مقصد ما لب دریا بود ازراه باریک بین علفزارها و جنگل تو در تو گذشتیم و به لب گرداب رودی که به دریا می ریخت ، رسیدیم. ازگرداب رودخانه آب شیرین تا ساحل دریا راه زیادی نبود.اگر می خواستیم  می رفتیم ، اما بعد ظهرآن روز گرم تابستان دریا پر از مسافر بود و ما ترجیح دادیم  توی گرداب تنی به آب بزنیم. سنگفرش لب گرداب به قدری داغ بود که ما ناچار بودیم پاورچین پاورچین راه برویم. گردابی عمیق ، نیلگون که عمق آن بر ما معلوم نبود . آبتنی در آن هوای گرم تابستانی و شیرجه زدن از تپه ی ماسه ای وغوطه ور شدن در آب ، دنیای کودکانه ام  را سر خوش و بی پایان  ساخته بود.

جهان در نظرم مملو از شادی و خوشی پایان ناپذیربود. ابتدا و انتهایش برایم معنی نداشت ، تصور می کردم زندگی ، حیات وشادی  بی انتهاست. تن به گرداب می سپردم و بی باکانه غوطه می خوردم. کمی دورتر از ما جوان ترها مشغول فوتبال بودند و غریو شادی آن ها به گوش ما می رسید. نمی دانستم دراین گرداب حادثه ای اتفاق خواهد افتاد.که بقیه زندگی ام را تحت الشاع قرار خواهد داد. ازبد اقبالی ام آخرین شیرجه ام ناقص بود و در میان گرداب گرفتارآمدم.  برای نجاتم  هرچه در توان بود تلاش کردم جریان تند و تیز آب مرا به طرف عمیق ترین نقطه می برد با ناامیدی دستانم را بر سطح آب می کوبیدم و دوباره زیر آب فرو می رفتم. ترس و اضطراب زود تر از هرچه مرا از پای دراورد. تنم سنگین و عضلاتم منقبض شده بود، از حرکت بازماندم تلاشم بی فایده بود به عمق آب فرو رفتم و بعد از آن چیزی به یادم نیامد.

آنچه دوستان گفتند : جوانترها که شناگران قابل و ماهری بودند از فوتبال دست کشیدند در گردابی که غرق شده بودم بارها و بارها گشتند و بلاخره تن سرد ، بی جانم را در عمق آب یافتند که ازیاس  و ناامیدی بر ماسه های کف گرداب چنگ زده بودم. نجاتم بیشتر شبیه یک معجزه بود و تنفس دهن به دهن آنها ظاهرا وسیله ایی بود تا معجزه نجاتم کامل شود.آنها نجاتم دادند اما از مرگ نجات یافتم . برای فنای من اقدامی اساسی نشد ناجیان آن را فقط به تاخیر انداختند.ازگرداب نجات یافتم دوباره به گرداب زمانه و دنیا گرفتار آمدم . آن روز آفتابی تابستان که غرق شدم و نعش بی جانم را روی ماسه ها و سنگفرش های لب رود گذاشتند. برادر و دوستانم  گریستند. آن زمان که در گذشتم،هیچ چیز درجهان بازنایستاد.همه چیز به روال گذشته طی شد.

 زندگی متوقف نشد، خورشید غروب کرد، ستاره ها در آسمان آبی صاف دوباره درخشیدند، رود همچنان تا دریا جاری بود و گرداب نیلگون به دور خودش می چرخید و هر چه در آن می افتاد محو می شد. دریا امواجش را به ساحل می کوبید ، در آبادی ما  خروس های محل سحر گاهان دوباره خواندند. خورشید درخشید و مردم محل ما، شهرما و کره ی خاکی ما مثل گذشته پی کارخودشان رفتند.

اما من همچنان یک شب کامل دربیهوشی وخلسگی بودم. تا اینکه صبح به هوش آمدم . گویا دوباره زاده شدم دوباره آب حیاتم دادند، آفریدگار ذره ای از موهبت وعنایتش را در من دمید، بلند شدم و نجات یافتم. پس از آن دریافتم که چیزی در جهان پایدار نمی ماند، بعدها مرگ انسان هایی را شاهد بودم که حیات آن ها به اندک بهانه ای بود. افتادن از پله ،خوردن سر به دیوار، افتادن ازارتفاع بسیارکم و حتی مرگ دراثر یک عطسه. اما من چقدر مقاوم و جان سخت بودم همه چیز بهانه ایی بود که حیات دوباره به من برگردد. آفریدگار فرصتی دیگر به من داد تا دوباره زاده شوم پس زاده شدم. موهبت و عنایت او در من دمیده شد. هنوز مرگ تلخ ترین و رنج بار ترین بخش زندگی ام نبود، ترک دنیا برایم راحت تر بود چرا  که با آن عادت نکرده بودم اگر چه برای خانواده ام بسیار دردناک وجانکاه بود.اما من به چیزی خو نگرفته بودم . مرگ برایم آسان تر بود،نه غم فرزند، نه غم همسر، پس چرا رشته ی حیاتم به پایان نرسید . هر چه بزرگ  و بزرگ تر شدم این موهبت آفریدگار را نسبت به خودم بیشتر درک کردم . موضوع  فنا و مرگ و اندیشه در آن ، مشغله دایمی و شبانه روزی ام شد.

چرا انسان به این خوبی آفریده شده و عاقبت این شاهکار خلقت باید بمیرد.آیا تشریفات ، آداب تدفین ،احترام به درگذشتگان ، قبرها و گورستان بیشتر برای تسکین و آرامش خودمان نیست؟ 

تاآخرین لحظات حیات مان مرگ و فنای خود را باور نداریم. درصورتی که گریزی از آن نیست، بالاخره روزی نوبت ما فرا می رسد اما به آرامی و آهستگی و همه ی ما چاره ای جز تسلیم نداریم. اما انچه مارا تسکین می دهد به آن امیدوار خواهیم شد تداوم حیات فرزندان وبا کمی بزرگ منشی بقا همنوعان ماست . فرزندان ما بخشی از وجود ما هستند و آخرین تیردر ترکش برای بقا ما خواهند بود. آیاعشق والدین به فرزندان ریشه در بقاء ندارد؟ آیا عشق والدین به فرزندان  نوعی  کسب آرامش  و مقابله با فنا نیست؟

هر انسان فقط یک بار به دنیا می آید و یک بار می میرد و عاقبت این جهان را ترک میکند .اما من بسیار خوشحالم که آفریدگار فرصت دوباره زیستن را به من ارزانی داشت. در این فاصله تا نوبت نهایی و پایانی باید که نهایت بهره را ببرم ،هرچند به گناهان بسیار آلوده گشتم اما حیات مجدد برایم فرصتی شد تا به خویشتن بازگردم به درون برگردم و از درون لذت ببرم و از مرگ  آسوده و رها شوم . نگاهم به همه چیز و همه جا تغییر کرد ،  به آدم ها ، به کوچه به شهر به مردان وزنان به کودکان و درختان به سنگ ریزه های زیر پایم به راههایی که بارها و حتی سال ها از آنجا گذشته بودم. دیگر چیزی برایم تکراری نیست درپس هرچیزی جهانی و دنیایی است تا فرصتی دارم باید برای درک و عمق بیشتر در آن ها تلاش کنم.