همراز
همراز
باران تند و اوریب می بارید با لباس های خیس ، تازه از بیرون آمده بودم. چند دقیقه ای که کنار بخاری گرم شدم ، به فکر دانش آموز ی بودم که امروز توی خیابان زیر باران دیده بودم. سال ها پیش توی مدرسه ، از معلم ها هر ماه مبلغی جمع می کردم ، به او و چند نفر دیگر می دادم . دو سال بود که هر روز یک شلوار قهوای و کاپشن مشکی تنش بود . آستین های کاپشنش ریش ریش شده بود .
دو هفته به عید مانده بود، همه در تدارک خرید لباس عید بودند و بعضی بچه ها لباس های تازه به تنشان بود. با اینکه زنگ کلاس بود اما او بیرون آمده بود. با دست اشاره کردم بیا دفتر و او او پشت سرم آمد گفت بله آقا : از کشوی میز مبلغی که جمع کرده بودم دستش دادم ، بهش گفتم: خوشتیپ می ری یه کاپشن و یه پیرهن برا خودت می گیری.
با کم رو یی و خجالتی نزدیک آمد ، نگاهش مثل قبل به نوک کفش خاک گرفته اش بودسرش را بلند و توی چشمم نگاه نکرد . پاکت را با اصرار توی دستش گذاشتم . از فوت پدرش خبر نداشتم ، سال قبل که مادرش برای تحویل کارنامه آمد، وقتی حرف می زد ازدندان های پیشش فقط سه تا مانده بود . با لباس های کارش آمده بود و سر آستین هایش خاکی بود ، چند پر کاه به چین های دامنش چسبیده بود. پسرش خجالت می کشید ، عرق کرده بود نگاش به نوک کفشش بود. ترم های بعدکارنامه اش را دست خودش می دادم .
یه روز که ورزش داشت به دروازه فوتبال تکیه داده بود، کنار پنجره ایستاده بودم ، صدایش زدم گفتم : بیا دفتر ، وقتی آمد و جلویم ایستاد،گودی چشماهایش به سیاهی می زد ، زیر ناخوناهایش سیاه بود و پوست کف دست و نوک انگشتانش پرز بر داشته و قرمز شده بود . بیاد سیمان کارا و بنا ها افتادم . فقط حدس زدم شاگرد بناست. کنار سبد کاغذ های باطله ایستاده بود گفتم: شغل پدرت چیه؟
با صدای لرزان گفت: پدرم چند ساله فوت کرده و خودم بعد از ظهرها کارگری می کنم تا مخارج خانوادم در بیارم .
بلند شدم و رفتم سراغ فایل اوراق امتحانی ترم قبل ، از آخرین کشو آن یه قواره پارچه سرمه ای فاستونی اعلا که تازه یه خیر برای مدرسه آورده بود ، بیرون آوردم کمی لولش کردم و توی پاکت اوراق امتحانی گذاشتم ، به طرفش گرفتم و گفتم: این برا توهه ، ببر برا خودت یه شلوار بدوز ، بعد دستی به شانه اش کشیدم گفتم : حالا می تونی بری .
در حالی که سرش پایین بود، لبانش به سختی به حرکت در آمد ، تشکر کرد ، تا دم درب اتاق پس پس رفت بعد برگشت و درب را باز کرد و رفت.
یه روز صبح معاون برگه ای تا شده دستش بود و با عجله وارد دفتر شد ، درب را پشت سرش بست وگفت : اینا از دست اون پسره گرفتم.
گفتم : کدوم پسر
قد بلنده ، مکث مرا دید بیشتر توصیفش کرد : بناهه را می گم ، پدر نداره ،
آهان ، خوب ، خوب می دونم کی را می گی .
البته از اول حدس زده بودم منظورش کیه ، می خواستم مطمن بشوم .در را بستم ، برگه کاغذ را روی میز گذاشتم و با کف دست چند بار روش کشیدم تا صاف شد. چند سطر اول در سوگند ماه ، ستاره ها و خالق هستی بود و سطر های بعد در وصف یار ،وفاداری و فداکاری ، درآخر یه قلب کج و معوجی کشیده بود . چند روز پی گیری نکردم . چیزی هم به پسر نگفتم و اصلا به رویش نیاوردم ،
تا اینکه یک روز خودش آمد با اینکه درب اتاق باز بود، اما در آستانه درب دفتر ایستاده بود، در زد .
گفتم : بفرما دستش به نشانه اجازه بالا برد. گفتم : بفرما ، سرش پایین بود. چند قدم جلوتر آمد،گفتم : بفرما ، کار دارین.
مثل کسی که کار خطایی مرتکب شده باشه آرام آرام نزدیک شد. یه لحظه سرش را بلند کرد و نگاهم کرد، سرش را دوباره پایین انداخت وگفت : آقا مدیر یه چیزی بگم ناراحت نمی شین؟
گفتم: نه برا چی ناراحت بشم.
دعوام نمی کنین ،قول می دین یه راز باشه ؟
گفتم : باشه پسر، حالا برا چی دعوا ت کنم. بگو چی شده ؟
نگاهش به نوک کفشایش بود ، کفشایش برق می زد ، دیگه از غبار و خاک خبری نبود. یه پیراهن آبی و کاپشن مشکی تازه به تنش بود ، موهایش را با روغن براق کرده بود ، قیافه اش عوض شده بود .
دوباره تکرار کردم و گفتم : برا چی دعوات کنم؟ حالا مشکل چیه ؟
اصلا و ابدا سرش را بلند نمی کرد ، همانطور که ایستاده بود سرش پایین بود، اما دستایش را به هم می فشرد و می پیچاند. گفت: آقا مدیر من یه نفر رو دوست دارم .
بی آنکه تعجب کرده باشم گفتم : هر که بایستی برا خودش دوستایی داشته باشه ، چه اشکالی داره ؟
کمی مکث کرد ، آخه اون ، اون یه دختره. بعد انگار که بار سنگینی را به زمین گذاشته باشد نفس راحتی کشید . از شیشه کمد کتاب ها می دیدم که زیر چشمی نگاهم می کرد لابد می خواست واکنشم را ببیند . چند لحظه به سکوت گذشت . دنبال راه چاره بودم، باچند تا بد و بیراه و ناسزا بیرونش کنم و یا اینکه خانواده اش را خبر کنم. نه باید تمام وکمال ارشادش کنم تا ازین کارها دست بر دارد . از طرفی عشق هم که چیز بدی نبود، اما اون با تمام وجودش آمده بود و می خواست درکش کنم، ممکن بود برا هر که پیش بیاد، مشکل اصلی وضع مالی خودش بود که یه ریال توی جیب هایش نبود . برگشتم نگاهی به او انداختم عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود. با پشت آستین کاپشن پیشانی اش را پاک کرد.
گفتم : نظرت برام قابل احترامه ، اما تو که شغلی ، کاری نداری با کدوم درآمد ، با کدوم خونه و زندگی ؟تو الان بایستی مواضب مادرت باشی ، فردا که ازدواج کردی خونه می خوای ، با دست خالی هم که نمی تونی ازدواج کنی .
من که مشغول حرف زدن بودم ، سرش پایین بود گاهی با زیپ کاپشنش ور می رفت . چاره ای نبود ، این ها مشکلات عشق بود که بایستی کمی براش می گفتم . حالا او سکوت کرده بود من هم خیالم راحت شد که ارشاد شده بود. از سکوتش معلوم بود که همه جوانب را سنجیده و حرف هایم کار خودش را کرده بود. اما او تازه زبان باز کرد رو به من کرد و گفت : آقا خودم الان کار می کنم ، برا خودم درامد دارم . تازه الان که نمی خوام ازدواج کنم، می خوام منتظر هم بمونیم تابعد از سر بازی ازدواج کنیم .
کمی نگاهش کردم ، توی چشم های من نگاه می کرد اصلا مژه نمی زد . گفتم : فکر نمی کنی طولانی بشه ،حالا طرف هم قبول کرده ؟
تند و سریع گفت : بله آقا مدیر
خوب می دونی پسر، شهر مون کوچیکه اسمش هم غیرت آباده . اگه ماجرای شما درز کنه برا دو نفرتون خیلی بد می شه ، اونوقت فاتحه هر دو تون خوندس . بایستی خیلی خودتونا محدود کنین . یادت باشه این یه راز بین من وتوهه . تو هم هفته ای یه بار روز چهار شنبه ساعت ده بیا اینجا تا پاهات رو از محدوده بیرون نذاری، فعلا می تونی بری که می خوام زنگ تفریح رو بزنم.
تبسمی به لبش نشست . تشکر کرد ، باز تشکر و با عجله رفت. انگار که دنیا را بهش داده باشی ، داشت پر می کشید.
آمدم روی صندلی ام نشستم ، داشتم فکر می کردم این چه کاری بود من کردم . چند لحظه منگ بودم ، از اینکه توی این شهر غیرت آباد عشق را مجاز کرده بودم ، هم خوشحال بودم هم نگران . چون هر هفته از اداره زنگ می زدند یا اسم و مشخصات می دادند یا ....... یه روز که مرا خواسته بودند ، کشوی میز مامور آسایش از نامه های گل و پروانه پر بود . اونا را روی میز گذاشت تا اگر از دانش آموزان من باشند ، آنها را شناسایی کنم . بعد پدرشان را احضار می کردیم و به آنها اعلام می کردیم که فرزند شما چه جرمی مرتکب شده ، بعد موهای سرشان را با ماشین اصلاح شماره دو کوتاه می کردیم ، تقریبا کله شان مثل ترب سفید می شد ، البته کار هنوز تمام نشده بود یه تعهدی بلند بالا را بایستی می نوشتن و امضا می کردند که بیشتر برای ترساندنشان بود ، بعد که مدرسه می آمدند عشق را ترک می کردند . اما این یکی را من مجاز کرده بودم تا گل و پروانه های خودش را بکشد.
در پایان سال از غیرت آباد به شهر دیگه ای منتقل شدم و از آن پسر بی خبر ماندم.
تا آنکه چندین سال گذشت در بعد از ظهر یک روز پاییز ، گذرم به شهر غیرت آباد افتاد. باران تند می بارید ، آب پیاده رو ها را می شست و توی جوی کنار خیابان می ریخت ، از خیابان رد می شدم و خیس آب بودم . حتی نم باران را در کف پاهایم حس می کردم . مردمی که در رفت آمد بودند سرشان پایین بود و تند سریع از کنار هم رد می شدند. مرد و زن جوانی که یه چتر مشکی دسته عصایی بالای سر خودشان گرفته بودند، از روبه رو می آمدند . صدای تیک تاک کفش پاشنه بلند زن جوان با صدای بارش باران در آمیخته و محو می شد. مرد نگاهش یکسره به من و لباس های خیسم بود که آب از آن شره می ریخت . مستقیم به طرفم آمد و نزدیک تر شد تا آنکه جلویم ایستاد وگفت : آقا سلام ، خوبین .
خوب که دقت کردم ، قیافه اش برایم آشنا بود اما نمی دانستم کجا دیده بودم . مکث مرا که دید خودش را معرفی کرد : اقا من همان پسر همراز روز های چهار شنبه ام.
سرتا پایش را داشتم نگاه می کردم و پند بار جمله اش را توی ذهنم مرور کردم ، همراز ،چهارشنبه ، بله بله یادم آمد اما او حالا خیلی قد کشیده بود، اندازه یه چنار ، سبیل های پر پشتش تمام لبش را پوشانده بود، زمان چه زود گذشته بود ، حالا آن پسر توی پالتوی بلند مشکی اش فرو رفته بود و بخاری گرم از دهنش بیرون می آمد و بالای سرش محو می شد . لبخندی زد و مرا به خانم جوانی که همراهش بود معرفی کرد. لحظاتی زیر باران لبخند زدیم و بهم خیره شدیم . با اصرار چتر دسته عصایی را بدستم داد ، دستم را فشرد بعد خدا حافظی کرد و با خانمی که یک دستش توی جیب پالتویش بود ، زیر باران اوریب پاییزی رفتند.